به گزارش همشهری آنلاین، دکتر اسفندیار شهرستانی، همسرش و یک آمریکایی به نام پتر که همسفرش بود برای نخستین بار قبیله عصر حجر «وایکا» را کشف کردند، در حالیکه مدتها پس از سفر آنان به قبیله وایکا، چند جهانگرد به آنجا پای نهادند و مدعی شدند که کاشف قبیله عصر حجر هستند. دکتر شهرستانی از قبایل آمازون و از خطراتی که هر لحظه آنان را تهدید میکرد خاطرات هیجانانگیزی دارد که در این شماره تعدادی از این خاطرات را مرور خواهیم کرد.
سفر به ناشناختهها
... و این بار، من به آمازون سفر کردم. برای آشناشدن با دنیایی ناشناخته، برای اخت شدن با هیجان و ماجراهایی پرمخاطرهتر از سفرهایی که سالهای گذشته داشتم. برای لمس کردن طبیعتی شگرف که میلیونها سال است همانند گذشته همانطوری که خدا آن را آفریده بود، دست نخورده باقی مانده است. این بار علاوه بر من و همسرم، دوست آمریکاییام «پتر» نیز همراه و همسفر من است.
اکنون از آن تاریخی که خاطرات مرا در سفرهای پیشین در این مجله خواندید، قریب چهار سال میگذرد و در این سفر، من دیگر آن جهانگرد مجرد چهار سال پیش نیستم. بلکه به عقیده بعضی طوق طلایی ازدواج را به گردن انداختهام و اکنون که مسافر آمازون هستم فرزندی نیز به جمع زندگی ما پیوسته که یک سال از عمرش میگذرد.
شش ماه تمام، من در آلمان و دوستم پتر در آمریکا، مقدمات سفر به آمازون را فراهم میکردیم. ما این بار با تجربیاتی که از سفرهای قبلی آموخته بودیم، پختهتر شدیم و قصد داریم با مطالعه بسیار دقیق و پیگیر و با تهیه لوازم کامل، به قلب جنگل آمازون بزنیم، کاری که اصلا آسان به نظر نمیرسید.
درباره همسرم ایرمگارد باید بگویم که بنا به مقتضیات شغلی که داشت، در شهر مونیخ به سر میبرد و من در بیمارستان دانشکده پزشکی شهر «کلن» کار میکردم. البته اواخر هر هفته به مونیخ پرواز میکردم، ولی درباره سفر به آمازون به او حرفی نمیزدم. میخواستم در هفته آخر، تمام قضایا را برایش شرح بدهم.
من میدانستم در این سفر با مخالفت شدید خانواده همسرم روبهرو میشوم ولی چه میبایستی کرد؟ تب سفر به اعماق آمازون مرا دیوانه کرده بود و راستش را بخواهید نمیخواستم از قافله جهانگردان دنیا عقب بمانم، من میخواستم که پا به پای آنها و حتی جلوتر از آنها نشان بدهم که ایرانیها هم اهل جنبش، تحقیق و خطر کردن هستند.
با مطالعاتی که طی چندین ماه اخیر کرده بودم، میخواستم به شعبات رودخانه آمازون، آری به نقاطی که پای بشر سفیدپوست تا به حال به آن راه نیافته بود، سفر کنم و همه جا به روی قایقهایی که ما را به اعماق جهنم سبز میبرد، پرچم ایران را به اهتزاز در آورم.
درست یادم است یکی از روزهای آخر هفته که من در مونیخ بودم، تاب مقاومت نیاوردم نقشهام را برای همسرم برملا کردم و تعجب زده دیدم که او با خوشحالی از این برنامه من استقبال کرد و گفت: «کی حرکت میکنیم؟»
گفتم ببین، ما سفرهای زیادی با هم داشتیم اما سفر به آمازون هیچ لذتی ندارد و ممکن است حتی مرگ هم تو را تهدید کند و این سفر در واقع جدال با مرگ است. همسرم را میشناختم و میدانستم که از این تاریخ به بعد، او آرام و قرار نخواهد داشت. همسرم پایش را توی یک کفش کرد که هر چه زودتر حرکت کنیم و به استقبال این ماجرای هیجانانگیز برویم.
بالاخره روز موعود فرا رسید و من به همراه دوستم و همسرم راهی سفر پرماجرایمان به سمت آمازون شدیم. روز اول در آمازون به آرامی گذشت اما اینکه فکر میکردیم روزهای بعد هم ممکن است آرام باشد، خیال واهی بیش نبود.
روز دوم در آمازون
غروب روز دوم است که به «تاماتاما» رسیدهایم. اهالی بومی این دهکده کنار بستر رودخانه جمع شدهاند. گویا روزهاست که انتظار ورود کشتی را میکشند. سرنشینان این کشتی، مقداری آذوقه، لباس و اجناس دیگر تحویل چند بومی میدهند و بعد به حرکت خود ادامه میدهند.
وقفه آنها بیش از بیست دقیقه به طول نمیانجامد. در آنجا ما به سراغ کشیش این قریه رفتیم. او که مرد نسبتا مسنی است به گرمی از ما پذیرایی میکند. این کشیش که آمریکایی است، سالهاست در این نواحی زندگی میکند، پس از کمی استراحت او برایمان تعریف کرد که سالهاست سعی میکند خواندن و نوشتن را به بومیان این منطقه یاد بدهد ولی نه تنها از این بابت نتیجهای حاصلش نشده است بلکه بارها جان او به خطر افتاده است.
قتل در کشتی
زمانیکه در کشتی مشغول آمدن به آمازون بودیم، توقفی داشتیم و در این توقف بومیان منطقه شروع به قتل عام کسانی کردند که در کشتی با آنها درگیر شدند. برای کشیش ماجرای قتل در کشتی را تعریف کردم، در آن زمان همسرم برای گرفتن عکس، در خارج از کلبه بود و او به خونسردی به حرفهایم گوش میداد، سپس رو به من کرد و گفت: «دکتر کار عاقلانهای کردید در این درگیری دخیل نشدید و با آنها صحبت نکردید وگرنه جان شما، همسر و دوستتان در خطر بود. در این نواحی، قاچاقچی زیاد است، معمولا در این نواحی که قانون کمتر حکم میکند، ممکن است با همه نوع قاچاقچیای برخورد داشته باشید.»
او ادامه داد: «اینکه چیزی نیست، چند روز پیش یک عده شکارچی به قصد شکار حیوانات جنگلی از اینجا به سمت قریه «ماواکا» عبور میکردند. سه روز پیش که آنها از آن منطقه بازگشتند و با قایق از اینجا عبور کردند، به ما خبر دادند که آنها به قبایل وایکای حمله کرده و در حالیکه همه از خود بیخود بودند، زنان و مردان را به گلوله بستهاند تا راحتتر دست به شکار بزنند.»
با نگرانی به کشیش گفتم که مسیر ما نیز همان است. کشیش جواب داد: «اگر به جان خود علاقمند هستید از تصمیم خود منصرف شوید.» اما مگر میشد؟ ما این همه راه آمده بودیم تا به میان قبایل وایکا برویم. حالا چطور میتوانستیم دوباره راه خود را کج کنیم و برگردیم. وانگهی این وحشیان متمدن، حتما عدهای را نیز مجروح کرده بودند که احتیاج به طبیب و دارو داشتند، وظیفه پزشکیام ایجاب میکرد که هر چه سریعتر به میان بومیان «وایکا» برویم. تصمیم گرفتیم فردا به حرکت خود ادامه بدهیم و آن روز را من در تاماتاما به طبابت عدهای بیمار پرداختم و میان آنها قرص و دارو توزیع کردم.
روز بعد به کمک و مساعدت کشیش، یک بومی سرخپوست را راضی کردیم که در مقابل دریافت ۱۵۰ بولیوار، ما را به سمت قریهای به اسم «لا اسمرالدا» ببرد. از چهره سرخپوست، بد بینی و نگرانی خاصی میبارید. ما از هدایایی که به همراه آورده بودیم یک چراغ قوه و یک چاقوی ضامندار به او دادیم و به این ترتیب اعتماد این مرد را که قایقران هم بود نسبت به خودمان جلب کردیم. این قایق خیلی سریعتر از قایق قبلی بود و طبق قرارمان باید ما را تا دو روز دیگر به «لا اسمرالدا» میرساند.
قایق ما درست از فاصله دو متری جنگل عبور کرد. روی درختان کنار رودخانه، میمونها به شاخهها آویزان بودند و همین که قایق از کنارشان عبور میکرد، جیغ بلندی میکشیدند و خود را داخل جنگل پنهان میکردند. خنده دار اینجا بود که در حین حرکت، یکی از آنها از شاخه درست به درون قایق واژگون شد و به سمت ما حمله کرد.
چیزی نمانده بود که قایق توی رودخانه سرنگون بشود و ما فقط از همین بابت میترسیدیم، زیرا آب این نقطه پر از ماهی پیرانا بود و دندانهای این نوع ماهیها، به قدری تیز و برنده بود که حد و حساب نداشت. در آبهایی که این نوع ماهیها هستند چنانچه انسان در آب بیفتد در عرض چند دقیقه فقط اسلکت آن باقی میماند.
خوشبختانه بومی سرخپوست، با چاقوی ضامنداری که به او داده بودیم، میمون را از پای در آورد و به خوشحالی آن را توی یک کیسه کرد تا برای شب، غذای لذیذی از آن تهیه کند.
حمله مورچههای گوشتخوار
اکنون مدت شش روز است که ما روی رودخانه حرکت میکنیم و بر خلاف قول دو روزه قایقران، برای رسیدن به مقصد لا اسمرالدا، به جایی نرسیدهایم. مسیر ما طبق معمول خلاف جهت جریان آب رودخانه است. در بعضی نقاط، چشمانمان به تمساحهای عظیمالجثهای میخورد که کنار رودخانه توی ماسههای گلآلود دراز کشیدهاند. حیوانی که پیش از هر حیوان دیگری در این منطقه فراوان است طوطیهایی هستند که دسته دسته از بالای سرمان پرواز میکنند و روی درختهای سبز رودخانه کنسرتی از جیغ و داد به راه انداختهاند.
ساعت ۵ بعد از ظهر ششمین روز است که به «لااسمرالدا» میرسیم. در بستر رودخانه، در محلی که مرداب به نظر میرسد. از دور سه یا چهار کلبه حصیری وجود دارد و در کنار آنها کلبههای نسبتا بزرگی که طاق حصیری دارد دیده میشود. بر سر یکی از کلبهها، یک صلیب زده شده است و نشان میدهد که کشیش مسیحی این منطقه، در این کلبه زندگی میکند.
نزد کشیش میرویم او به گرمی از ما استقبال میکند. خودمان را معرفی میکنیم و هدفمان را از آمدن به این منطقه دور افتاده برایش شرح میدهیم. کشیش کاتولیک که مرد نسبتا مسن و بسیار خوشرو و خوش زبانی است، از اینکه دو مرد و یک زن خارجی به قلب آمازون آمدهاند متعجب میشود ولی از طرفی بسیار خوشحال میشود وقتی میفهمد که من طبیب هستم. کشیش یکی از بومیان را صدا زد و چیزهایی به زبان محلی به او گفت و بعد به سراغ ما آمد و رو به من کرد و گفت: «دکتر چند روز اینجا میمانید؟»
گفتم: «با خداست، ما خیال داشتیم امشب را در لااسمرالدا به صبح برسانیم و روز بعد به سمت قریه «شمانامانا» حرکت کنیم. به گرمی دستم را فشرد و گفت: «دکتر خواهش میکنم دو روز اینجا توقف کنید. ما خیلی مریض داریم، بیماران مبتلا به مالاریا، اسهال، مارگزیدگی و بیماریهای عفونی. اکثر آنها میمیرند چون ما وسیله و دارو به حد کافی نداریم، طبیب هم نداریم، این جادوگران قبیلهها، طبیب هستند و اکثر بیماران را به کشتن میدهند.»
گفتم با کمال میل. من به حد کافی دوا به همراه آوردهام. سنگینترین جعبهها همین داروهاست و مادامی که بیمارانتان را معالجه نکنم از اینجا تکان نمیخورم. نیم ساعت بعد، همان مرد بومی که با کشیش صحبت کرده بود به اتفاق چند بومی دیگر که رنج بیماری از چهرهشان میبارید به کلبه کشیش آمدند.
آن شب تا حوالی ساعت یازده و نیم شب، کار من طبابت بود و معاینه و قرص و دارو دادن به بیماران. جالب اینجا بود که آنها قرص نمیخوردند و هر چه کشیش کوشش میکرد به آنها بقبولاند خوردن قرص برای سلامتیشان مفید است، نتیجهای نمیگرفت.
نزدیک شب بود که مورچههایی را روی زمین دیدم. بومیان به محض دیدن این مورچهها فرار میکردند. از بومیای که همراهمان بود در خصوص مورچهها پرسیدم. او گفت: «این مورچهها آدمخوار هستند و برای همین همه از دستشان فرار میکنند. آنها خیلی آرام به سمت ما میآیند و شروع به خوردن گوشتهای بدنمان میکنند. اینجا پر از این نوع مورچههاست و ما بیشتر از مارهای سمی و بزرگ از این مورچهها میترسیم چون واقعا گوشتخوار و ظالم هستند.»
نظر شما